دستهای سرد تو
بوی نم اذیتم میکند. “لباسا بوی نم گرفته اینقد که دیر انداختیش روی بند” بابا بیتوجه به مامان حرفش را ادامه داد: “قاطی این
بوی نم اذیتم میکند. “لباسا بوی نم گرفته اینقد که دیر انداختیش روی بند” بابا بیتوجه به مامان حرفش را ادامه داد: “قاطی این
میز چوبیِ زیبا، پر از کاغذهای درهم است. میز، کنج اتاقی کوچک با سه ضلع بدون پنجره و روبهروی ضلع چهارم، ضلعی که تماما از
الف. روبهروی آینه دستهای مو را از روی چشم کنار زدم. تازه از خواب بیدار شده بودم، موهام به هم ریخته بود، شانه را برداشتم
(قسمت آخر) …… سایه فقط نگاه کرد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت که حدودا یک ماه قبل از آنکه سعید را ببیند، به
هوا کاملا تاریک شده بود و من در برجک ایستاده بودم. آن جا را نمیشناختم. ترس، توان حرکت را از پاهایم گرفته و دهانم خشک
اتاق کوچک و ساکت است، گاهی صدای تلق تولوقِ دوچرخه از حیاط میآید؛ بچهها دوباره شروع کردهاند. من به پشتیِ صندلیِ کهنهی مشکی لم دادهام،
(نوشتهای که مطلقا خودم آن را میفهمم.) امروز همه چیز را کنار گذاشتم، در برابر او تسلیم شدم و کف اتاق کوچکِ حیاط، برای اولین
(قسمت سوم) از اولین روزی که آنها با هم پشت یک میز نشسته بودند، با هم به گوشهای یکسان زل میزندند و سکوت میکردند و
(قسمت دوم) ناگهان صدای او را از پشت سرم شنیدم که با صدای دورگهی عجیبش گفت: _گفته بودم کسی نیاد داخل این اتاق. و نفسم
(قسمت اول) مامان سطل آب و طی را دستم داد و گفت: _طبقهی بالا رو تو تمیز کن، حواست باشه خوب برق بندازی زمینو، اون