بوی نم اذیتم میکند.
“لباسا بوی نم گرفته اینقد که دیر انداختیش روی بند”
بابا بیتوجه به مامان حرفش را ادامه داد: “قاطی این چیزا نشو! صدبار بهت گفتم، اینا رحم ندارن، میخوای از همه چی بندازنت؟!”
کفِ زمین سرد است، بوی نم اذیتم میکند.
“برای پس گرفتن چیزی که مال ماست باید بجنگیم! بسه این همه ظلم.”
“ولی خب اگه یکی بدتر بیاد…”
“مهم جنگیدنه!”
“ولی باید عاقل بود”
“ما عاقلیم، فقط نترس!”
چشمهام میسوزد، معدهام میسوزد، میترسم…
“چرا نمیای بیرون؟”
”این مدل اعتراضو نمیپسندم، مردم دو دسته شدن، همهش کار خودشونه، میخواستن ما به جون هم بیفتیم، نمیخوام تن بدم به این حماقت!”
”ولی اگه همه اینو بگن…”
”بیخیال من شو، تو ام به زندگیت برس.”
جایی از سرم گز گز میکند، انگار با چیزی سنگین مدام توی سرم میکوبند. واقعا دارند میکوبند یا تصور میکنم؟ سرم را بلند میکنم، کسی نیست، چیزی نیست، فقط سیاهی. نفسی از سر راحتی میکشم.
“تا حالا فکر کردی که چقدر همه چی بیخوده؟ سیاست، اقتصاد، علم، دین، مردم، دنیا و خلاصه همه چی! چرا باید به خودت زحمت بدی، چرا باید همین دو روزو به خطر بندازی، چرا باید اهمیت بدی به جریان زندگی و باقی چیزا. بیخیالش شو، بذار بگذره، بذار مردم توی بیهودگی خودشون دست و پا بزنن، نذار چیزی که قراره اونقدر زود تموم بشه گولت بزنه.”
“پس هدف چی میشه؟”
“زندگی چیه که هدفش باشه! میگم اینا هیچکدوم معنایی ندارن.”
“ولی من بهش معنا دادم…”
روی زمین به خودم میپیچم. سرم انگار خالی از احساس است، خالی از فکر است، خالی از معناست، خالی از هدف است. من چرا اینجا هستم؟
“تو اینجایی چون جز خودت به افراد دیگهای اهمیت میدی، اینجایی چون وظیفته به سمت عدالت حرکت کنی، چون…”
صدا تبدیل به همهمهای محو شده و دور میشود. دیگر چیزی نمیشنوم… فریاد میزنم: “نرو، نرو خواهش میکنم. برگرد…” صدای او، منبع آرامش من… نرو… کاش اینجا بودی، کاش سرم روی پاهای سرد تو بود، کاش دستهای سرد تو صورتم را نوازش میکرد، کاش اینجا بودی… سردی این چهاردیواری را دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
باز تلاش میکنم، اما دیگر چیزی نمیشنوم، صداها میروند، سرم خالی میشود، نه بابا هست نه مامان، نه کسی که بگوید برو، نه کسی که بگوید نرو، نه تو هستی… من تو را الان لازم دارم…
سکوت زندان توی دیوارها نفوذ میکند، دیوارها شروع میکنند به لرزیدن، از چهار طرف به من نزدیک میشوند و فشار میآورند، سختیشان را حس میکنم، صدای شکستن استخوانهام را میشنوم، فریاد میزنم، درد، دردِ کهنه امانم را میبرد، سرم را میگیرم و صورتم را به زمین فشار میدهم. شاید درد از راه دهانم به زمین فرو رود.
کسی در را باز میکند. سرباز آشنا وارد میشود. مرد خوبیست، میشناسمش، گاهی برایم حرف میزند. کاش کمکم کند، کاش از تو چیزی به او بگویم شاید دوباره صدایت شنیده شود، شاید خبری از تو به من برسد، شاید تو را دوباره ببینم.
بلند صدایت میزنم، همزمان با هم اسمت را میگوییم. او با تاسف، من با شوق. با تعجب نگاهش میکنم، کلماتی عجیب در پس اسمت میگوید، نمیفهممش، دوباره تکرار میکند، چشمهام گرد میشود. باز نمیفهمم، بدنم واکنشی شدید نشان میدهد، نمیفهمم چرا؟! روی زمین خم شده، توی گوشم میگوید:
“تا گرفتنش اسم تو رو گفته… ولش کردن، بعد اومدن سراغ تو.”
قلبم منجمد شده، خون بیرون نمیزند، درونش رنگ باخته و میترسد بیرون بریزد و دیگر هیچگاه به قلب بازنگردد. نفسهام بیرون نمیآیند، هوا جایی یخ زده، به من نمیرسد. دندههام توی قلبم فرو میروند و ناگهان خون فوران میزند توی مغزم، سرم گزگز میکند، خاطراتم محو میشوند. خون اشک میشود و بیرون میریزد. زبانم توی حلق رها شده و معنای واژه را نمیفهمم. واژهها وقتی برای تو نباشند چه اهمیتی دارند؟ دنیا وقتی در اطراف تو نباشد چه اهمیتی دارد؟
کف زندان رها میشوم، دستهام را باز میکنم و به باریکهی اشک اجازه میدهم رودی شود و به ساحل انگشتهام بریزد. خیسی اشک آتش امید را خاموش میکند، میخواهم بمیرم. همه چیز بیمعناست، معنای من محو شده…
چشم باز میکنم و خمیده روی صندلی دادگاه نشستهام. صداها را نمیفهمم، فقط همهمهست و نفس. در میان همهمهها یک کلمه را تشخیص میدهم، “اعدام” و صدای کوبیدن چیزی روی میز و دستی سرد که مرا میکشد و میبرد و صدای گریهای از دور، از خیلی دور…
2 پاسخ
ممنونم که خوندیی💚
دردناک و تلخ😢
تاثیرگذار بود