دردِ لحظه
دیروز از آن روزها بود که از حد آستانهای یک اعتیاد قدیمی بالا میروم و زندگی بدون اینکه بدانم و ظاهرا برایم اشکال داشته باشد
دیروز از آن روزها بود که از حد آستانهای یک اعتیاد قدیمی بالا میروم و زندگی بدون اینکه بدانم و ظاهرا برایم اشکال داشته باشد
نماز صبح که بیدار شدم دیگر خوابم نبرد، صدای تلق تولوق قطار شوقم را افزایش میدهد. این بخش از خودم را دوست دارم، شوق در
دیروقت است، روی تخت نشستهام، کمی تکان میخورم، گریه میکنم، دردناک است، اینطور نشستن روی تخت، گریه کردن از روی درماندگی… مثل گرسنگی وقتی چیزی
شب خیلی از نیمه گذشته، نه خیلی مثل گذشتهها که صبح وقت خوابم بود، خیلی گذشته به نسبت این شبها که زودتر میخوابم، اصلا شاید
وقتی چربیِ اضافه، روی پوست صورتم نیست، خوشحالترم! صورتم را شستم و حالا روی تخت توی تاریکی نشستهام و به این فکر میکنم که اگر
مامانبزرگ امشب خانهی ما میخوابد. نگاهش میکنم، به دنیاش فکر میکنم، دنیای آرامی باید داشته باشد، گوشهاش خوب نمیشوند. هربار با دیدنش جملهای که توی
دیروقت است، چشمهام به زور باز میشوند، اما باید بنویسم، دیگر بس است باید خودم را از میام کپههای زبالهای که توی سرم جمع کردهام
برقص، برقص دختر سبزه، برقص… تصاویر ذهنم را پر میکنند. سبزه، سبزه… دراز کشیدن به سمت آسمان، باز کردن دستها و پاها، جریان هوا از
شوله زرد نذری تا نیمههای شب آماده نشد، اما حالا ساعت نزدیک به یک نیمه شب، شاید صدتا ظرف پر از شولهزرد جلویمان چیده شده
یکی از دوستانم چندوقت پیش حرفی زد که پس از آن ماههاست نتوانستهام چیز درستی بنویسم و حتی نتوانستهام حرفی جدید برای گفتن داشته باشم.