دیروقت است، روی تخت نشسته‌ام، کمی تکان می‌خورم، گریه می‌کنم، دردناک است، اینطور نشستن روی تخت، گریه کردن از روی درماندگی… مثل گرسنگی وقتی چیزی که می‌خواهی برای خوردن پیدا نمی‌شود، مثل غوغای نیازهای جسمانی که بشر را در انتها خواهد کشت، مثل بیرون زدگیِ احساسات و همکاریِ جسم برای ترتیب دادن صحنه‌ای دراماتیک که فوران هیجانات ناشی از آن معلوم نیست به کجا قرار است منتقل شود، و اینطور است که همیشه انبوهی از هورمون‌ها و افکار مبهم گوشه‌ای از ما، تلنبار شده‌است.

 

همه نگاهم می‌کنند، وقتی که گریه می‌کنم، وقتی به خودم می‌پیچم کسی نشسته و برای جمعِ آدم‌ها، حالاتم را تحلیل می‌کند. همه تحت تاثیر زندگی کوچک من‌اند، کسی که هیچ‌وقت در روز نمی‌شد فهمید در شب چگونه خواهد بود (مثل همه‌ی آدم‌های دیگر)، اما زندگی همه‌ی آدم‌ها را چه کسی نگاه می‌کند؟
تماشاگران مخفیِ من فقط متعلق به من‌اند، همیشه هستند، هروقت که بخواهم. یادم هست یک بار داستانی راجع به این انجمن مخفی خیالی نوشتم(مال خیلی وقت پیش است، فقط یک جا ثبتش کردم که حالا تقریبا از دسترس خارج است).
انجمن من همیشه منتظر است که زندگی روزمره‌ی مرا را ببیند و تحلیلش کند، آدم‌های نخبه و خاص زیادی آنجا هستند، آدم‌های معمولی هم هستند و آدم‌ها‌ی غریبه، و مهم‌ترینشان آدم‌های آشنا، دوستانم، و آدم‌هایی که فقط سلام و علیکی باهاشان دارم. آن‌ها هستند که زندگی‌ام را تماشا می‌کنند، توی سرم هستند. این راهکاری‌ست برای زمانی که دوست دارم واقعا کسی مرا ببیند و این بین آدم‌ها‌ی واقعی ممکن نیست(هیچ‌وقت نیست)، وقتی درگیر دردهای روزمره‌ای هستم که همه درگیرشان هستند و آن‌وقت دوست دارم کسی مرا نگاه کند، آن‌جور که به دیگران نگاه نمی‌کند، نگاهی خاص. دوست دارم کسی در آن زمان که به سختی زندگی را فقط می‌گذرانم به من فکر کند، مرا از منظر خودم و نه از منظر خودش بخواند، دوست دارم فضای بسته‌ی مرا کسی بازتر کند(کمی، فقط کمی بیشتر).

 

آدم‌های من الان مرا نگاه می‌کنند که می‌نویسم، از آن‌ها می‌نویسم. دستگاه بزرگ هوشمند کنار صفحه‌ی نمایشی که مرا نشان می‌دهد می‌گوید: “سطح غم افزایش یافته، سطح اضطراب کاهش یافته، شخص مورد نظر با اینکه آرام به نظر می‌رسد اما از نظر جسمی و روحی کاملا در خطر است! گرچه او حالا اینطور احساس می‌کند، فردا همه چیز عوض خواهد شد.”
دستگاه همیشه به من خوش‌بین است، این ویژگیِ ثابت زندگیِ من است؛ من همیشه خوش‌بینم، گرچه ظاهرا بیش از حد شکایت می‌کنم!

 

هیجانات جسمی هنوز پابرجاست، با اینکه دیگر گریه نمی‌کنم. نوشتن، هیجاناتم را ثبت می‌کند و این گاهی مثل کاری را می‌کند که انجمن مخفی برایم انجام می‌دهد، باعث می‌شود احساس کنم “برای آدم‌ها” وجود دارم.
(من همیشه این سوال را از خودم می‌پرسم که چرا انگار بدونِ آدم‌ها وجود ندارم؟!)

 

راستش انجمن وقتی هست من خیلی عوض می‌شوم. اغلب تبدیل می‌شوم به چیزی که در درون می‌خواهم باشم، به انسان دردمندِ معقولی که در ذهنم وجود دارد اما این کسی نیست که من همیشه هستم. واقعیتِ من، اغلب اوقاتی که خشم و اضطراب بر من غلبه کرده، کسی‌ست که از درد فرار می‌کند، به شدت، بسیار سریع‌تر از چیزی که در توانش باشد، پاهاش تاول زده، استخوان‌هاش درد می‌‌کنند، گاهی می‌ایستد از درد فریاد می‌زند، گریه می‌کند، درد را خوب می‌بیند و بعد باز با سرعت شروع به دویدن می‌کند…
(دستگاه نوشته‌هام را برای آدم‌ها می‌خواند، آن‌ها تحت تاثیرند. انجمن حالا هست، پس احتمالا این کسی نیست که همیشه هستم. سعی می‌‌کنم صاف‌تر بنشینم، وقتی قوز می‌کنم در صفحه‌ی نمایش خوب به نظر نمی‌رسم.)

 

من واقعا که هستم؟ هیچ‌وقت این را متوجه نمی‌شوم. چندین شخصیت مدام در گردش‌اند، چندین انسان متفاوت که در جایگاه‌های مختلف ظاهر می‌شوند. اغلب در حال دویدن و اخفای دردها، گاهی بسیار برون‌ریز و احساساتی، گاهی منکر احساسات، گاهی مغرور و خودشیفته، گاهی فروتن و مفتخر، گاهی عاشق، گاهی فارغ، گاهی مشتاق، گاهی شکست‌خورده، گاهی کمال‌طلب، گاهی با ایمان، گاهی بریده، شاید گاهی موفق و همیشه خسته از این همه متفاوت بودن.

آدمیزاد بودن سخت است! اگر خدا سال‌هاست ما را از میان این همه سردرگمی، به سمتِ یک وحدت مطلق هدایت نمی‌کرده، دنیا چطور هنوز سرجایش باقی مانده‌است؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *