مبارزه‌؛ واقعیت و رویا

شب خیلی از نیمه گذشته، نه خیلی مثل گذشته‌ها که صبح وقت خوابم بود، خیلی گذشته به نسبت این شب‌ها که زودتر می‌خوابم، اصلا شاید فقط یک ساعت بعد از نیمه شب است.
می‌گفتم. دیر وقت است و من تازه می‌خواهم بنویسم چون تا همین الان داشتم سریال شرلوک هلمز را نگاه می‌کردم. شرلوک استثنائی، شرلوک عجیب، شرلوک جذاب!
باید بگویم که تفکر جلبِ توجه چنین انسان بی‌تفاوتی چنان برایم لذت‌بخش است که بدنم را می‌لرزاند، همین است که وقتی توی فیلم، او به جان واتسون اهمیت می‌دهد، دوست دارم از هیجان فریاد بزنم‌. چه احساسات مریضی، نه؟! چند نفر چنین احساساتی را تجربه کرده‌اند؟ هیجان‌آور بودنِ عشقی که معمولا دریافت نمی‌شود در چه صورت سالم است؟ اصلا چنین چیزی با سلامت احساس و عقل هم‌خوانی دارد؟ اگر سالم نیست چرا چنین شخصیت‌هایی توی فیلم‌ها، یا حتی در واقعیت، جذاب‌ترند؟! شاید همه‌مان این مرض را داریم، نه؟

 

اصلا ایده‌ای ندارم که دارم چه می‌گویم. حالا گیرِ احساس هیجانِ غمگینی هستم که در حین خواندن یا دیدن داستان‌هایی با شخصیت‌های خاص دچارش می‌شوم. هیجان‌زده‌ام از توانایی عمیق نویسنده در روانشناسیِ مخاطب برای جذاب کردن شخصیتش، و غمگینم چون می‌دانم نه این اشخاص واقعی هستند، نه داستان‌هایشان و نه من شبیه هیچ‌کدام از این شخصیت‌ها خواهم بود‌. به هرحال پی‌بردن به اینکه من هم معمولی‌ام همیشه مرا آزار می‌داده، هم به عنوان یک کودک که همیشه خودم را از آن تبرئه میکردم و هم به عنوان یک بزرگسال(تا حدودی بزرگسال) که زندگی با تمام توانش به او نشان داده که حتی از معمولی پایین‌تر است(شاید این پایین‌تر بودن هم خواسته‌ای قلبی باشد برای اینکه “معمولی” نباشم! معمولی بودن همینقدر برایم ناراحت‌کننده‌ است).

 

راجع به داستان‌ها حرف می‌زدم. داستان‌های دوست‌داشتنی… چقدر حالا قلبم تند‌تر می‌زند، مثل آدم‌های مستم _گرچه نمی‌دانم مست بودن واقعا چه حسی دارد پس با سرخوش بودن موضوع را جلو می‌برم_ مثل آدم‌های سرخوشی هستم که نمی‌توانند از جام توی دستشان دل بکنند و بیشتر و بیشتر سر می‌کشند، هرچند می‌دانند زود دیوانه خواهند شد! می‌بینید که باز به مستی باز گشتیم، شاید مثال بهتری سراغ ندارم!

دلم می‌خواهد بیشتر بخوانم، مدت‌هاست خواندن داستان جذابیتش را برایم از دست داده، داستان‌ها درخشش گذشته را ندارند، فیلم‌ها آبکی شده‌اند و می‌بینی که حالا هم فیلم‌های تکراری مرا دیوانه‌تر می‌کنند.

ولی گذشته از همه‌ی مستی داستان‌ها و شخصیت‌ها و چیزهای هیجان‌آوری که توی زندگی واقعی پیدا نمی‌شوند، صحنه‌های عاشقانه و جنسی فیلم‌ها واقعا ناامیدم می‌کنند. رویاهایی را به یادم‌ می‌آورند که حالا می‌دانم توی دنیای واقعی هیچ‌وقت بیدار نخواهند شد. رویا بزرگ‌ترین دروغی‌ست که من همیشه به خودم گفته‌ام، دروغی آنقدر ترسناک که حتی کوچک‌ترین یادآوری از آن می‌تواند خیلی از تصمیماتم را تحت شعاع قرار دهد. برای همین است که این روزها خیلی مراقبم رویاها را با واقعیت اشتباه نگیرم، دیگر حتی تصویر فرد دیگری را توی سرم جلع نمی‌کنم تا وقت تنهایی با کسی حرف بزنم، دیگر دوست‌ها و زندگی‌ها و دنیاهای خیالی‌ام را کنار گذاشته‌ام، می‌ترسم شخصیت‌های جدید خلق کنم، حتی قبل از رفتن به یک مهمانی و دیدن آدم‌های جدید برای اینکه از قبل آماده باشم!
حالا این چیزهای ذهنی را از خودم دور می‌کنم تا یادم باشد هیچ‌چیز واقعیت با افکار و خیالات قابل قیاس نیست.
“من نمی‌توانم آن چیزها را داشته باشم” و این را که می‌گویم تمام عاشقانه‌ها، دوستانه‌ها، روابط، موفقیت‌های احتمالی، لذت بردن‌های پیش رو و همه چیز فرو می‌ریزند، هر آن چیزی که از گفته‌ها، دیده‌ها، خوانده‌ها، و نه تجربه‌های واقعی، وام برداشته شده، تبدیل به تصویری توی ابرهای شناور می‌شود و می‌روند، و من می‌فهمم که هر روز، آینده‌ای دروغین را برای خود تصویر می‌کرده‌ام.

می‌بینم، حالا که زمان بهره‌برداری از واقعیات است، من هیچ علاقه‌ای بهشان ندارم. برای همه چیز خودم را به سختی و شاید ظاهرا راضی نگه می‌دارم. به نظرت آدم‌ها چرا افسرده می‌شوند؟ دلیلی بهتر از اینکه واقعیت با انتظاراتشان فرق دارد؟!
زندگی حرفه‌ای، تحصیلی، هنری و هرچیزی که با آن دست و پنجه نرم می‌کنم برایم یک ناامیدی بزرگ بوده‌است و حالا که به سمت واقعیت بخشیدن به یک زندگی عاشقانه می‌روم، باز همه چیز ناامید‌کننده است. آدم‌ها به دلم نمی‌چسبند، همه چیز زیادی واقعی‌ست، نمی‌توانم این همه معمولی بودن دنیا را بپذیرم.
برای هرچه بهتر عبور کردن از این موقعیت است که مدام به خودم تلقین می‌کنم واقعیت چیست و باید برای رسیدن واقعیت چه کرد. اینکه زندگی از ما چه می‌خواهد و باید برای داشتن آرامش واقعا چه چیزهایی را دید و به چه چیزهایی باور داشت.

دیدنِ واقعیت است که باعث می‌شود از این ناامیدی دور شوم. من بسیار گشتم تا به نقطه‌ای برسم که لااقل نزدیک به واقعیت‌ها باشد و مطمئنم برای همین است که امروز دین برایم جذاب‌تر از همیشه است، دین خودِ واقعیت‌ است…

دین را به خاطر واقعی بودنش دوست دارم و می‌دانم که نه برای انجام وظیفه، نه به خاطر آرام کردن عذاب وجدان و نه برای راضی کردنِ انسان دیگری‌ست که این علاقه روز به روز بیشتر می‌شود، بلکه من حالا هر روز خودم را بیشتر به چیزی احساس می‌کنم که شما به آن “زندگی” می‌گویید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *