مامانبزرگ امشب خانهی ما میخوابد. نگاهش میکنم، به دنیاش فکر میکنم، دنیای آرامی باید داشته باشد، گوشهاش خوب نمیشوند. هربار با دیدنش جملهای که توی سرم تکرار میشود این است: “خوش به حالش، چه دنیای آرام و بیجنجالی” اما خودم هم میدانم که این هم یکی دیگر از دروغهای فراوانیست که به خودم میگویم، من از این دنیای بیهیاهو به شدت میترسم. شاید حتی دلیل اضطرابهای روزمرهام این باشد که ناخودآگاه درصددم از این سکوت درونی دور باشم.
من میترسم که دنیا در تمام ثانیهها با من در ارتباط نباشد، من میترسم که صداها را نشنوم، که اطراف را نبینم، من حتی وقتی کسی عینک میزند با خودم فکر میکنم چطور میتواند این وضع را تحمل کند؟ یعنی اگر عینکش نبود اطراف را آنطور که حالا هست نمیدید؟
و آدمهای زیادی عینک میزنند و آدمهای زیادی نمیبینند و آدمهای زیادی حتی نمیشنوند و من احساس میکنم در این بین واقعا منم که از همه کمتر میبینم و میشنوم، چرا که اینطور به این احساسات بیرونی وابستهام. کالبد آدمیزاد چیست جز رگ و پِیهای نازکی که امروز هست و فردا با یک حرکت کوتاه پاره میشوند و جهان ناگهان خاموش خواهد شد؟
گاهی فکر میکنم که آیا اصلا جهانی وجود دارد؟ انعکاس تصاویر و دنیاهای انتزاعی تا چه حد حقیقت دارند؟ مفهوم دنیا چیست که خدا مانند یک بازی آن را توصیف کرده؟ اگر قرار است که دنیا در حد یک بازی پوچ باشد، چرا احساساتی به این عمق و بزرگی در ماست؟ شاید تمام زندگی مبارزهای با همین احساسات دروغین است، درک اینکه واقعا تا چه حد باید چیزی را جدی گرفت.
خوشحالم که مینویسم، احساسِ “بودن” میکنم، و حالا فکر میکنم که اصلا چقدر این “بودن” حقیقیست؟ بعد فکر میکنم کاش اینقدر کار به ته و توی چیزها نداشتم، کاش فقط زندگی میکردم، اینطوری همه چیز راحتتر میشد.
امروز در خودم جمع و آشفته بودم. جمع اضداد را حتی توی جملاتم میشود دید. زندگی ایجاد تعادل میاد همین تضادهاست. روزهایی که زیادتر از توانم میخواهم، کمتر به دست میآورم، روزهایی که بیشتر احساس نیاز به انجام کاری میکنم، کمتر پیش میروم، روزهایی که ببشتر فکر میکنم، کمتر میفهمم و روزهایی که بیشتر در خودم جمع میشوم، بیشتر آشفته و پراکندهام… باید از خودم بیرون بدوم، باید بیش از افکار از دست و پاهام کمک بگیرم، اینطوری همه چیز نظم بیشتری میگیرد. اصلا باید بیشتر ورزش کنم. چند روز پیش مطلبی میخواندم که میگفت ورزش اعتیاد آور است! به دلایل زیستی و شیمیایی که چون دقیق یادم نیست نمیگویمش، اما کاملا تاییدش میکنم. واقعا که فعالیت زیاد و ورزش کردن چنان تو را به خودش عادت میدهد که روزهای بدون فعالیت برایت بسیار آزاردهنده خواهند شد. این روزها چنین حسی دارم. بدنم بیشتر درد میکند و احساس میکنم به تخت چسبیدهام. مدام دلدرد میگیرم و فکر میکنم باید دارویی باشد که نخوردهام اما چنین چیزی ندارم. و کمی راه رفتن، شنا کردن، چندتا دراز و نشست و حرکت کششی حالم را جا میآورد. مثل دستی که مرا میگیرد و از توی چاه میکشد بالا، تا خورشید را ببینم. قلب و فکرم را روشن میکند، اینطوری ذهنم بندهی جسمم است، چه کسی میتواند این واقعیت را منکر شود؟!
همین آدمیزاد بیچارهی بردهی فیزیکِ زمین، محل بازی و ناواقعیتها، همین آدمیزاد کوچکی که از هیچ چیزی واقعا مطمئن نیست، میگوید اشتباه من بهتر از هزار درستیست که خدا به من بگوید و آن را نفهمم! سوال اینجاست که آیا چیزی هست که ما واقعا بفهمیم و بتوانیم با اطمینان بگوییم که آن را فهمیدهایم؟! مگر که همین فهمیدن را هم خدا توی سرمان بیندازد.
حرفهام بیسر و ته شده، چون افکارم بیسر و ته است. مدتهاست که اینطورم و برای همین هم هست که کمتر مینویسم، ولی حالا نمیگذارم جلوم را بگیرد، آنقدر هرشب مینویسم و مینویسم که دوباره بشود چیزی از حرفهام بیرون کشید. اینکه جایی برای نوشتن دارم خوشحالم میکند، شاید یک روز برگشتم و در حالی که چیزی از امروز یادم نیست نگاهی به نوشتههای برهمریختهی اینجا انداختم و با ابروهای خم و چشمهای از سو ظن تنگ شده، گفتم: “رمز و نام کاربری سایتمو به کس دیگهای هم داده بودم مگه؟؟!”
آخرین دیدگاهها