دیروقت است، چشم‌هام به زور باز می‌شوند، اما باید بنویسم، دیگر بس است باید خودم را از میام کپه‌های زباله‌ای که توی سرم جمع کرده‌ام بالا بکشم. الان بعد از مدت‌های طولانی دارم چیزی می‌نویسم. آخرین بار که در تلاش بودم برای شکستن این سکوت، با هر خط گریه می‌کردم، از شیشه‌ی باز اتوبوس باد می‌آمد و اشک‌هام زود خشک می‌شدند. یادم هست اصلا نفهمیدم چه نوشتم، زود رسیدیم، زودتر از آن که بشود دوست قدیمی‌ام را خوب در آغوش بگیرم‌. آن روز با تمام شدن پاراگراف اول، دوباره فرار کردم و به گوشه‌ای از خودم خزیدم، گوشه‌ای که مدت‌هاست بیرون از آن احساس می‌کنم جایی ندارم.

 

سخت می‌نویسم، کلمات مدام پاک و دوباره سر هم می‌شوند، حتی نمی‌دانم این جمله از نظر دستوری درست است یا نه! دور ماندن بد است، تو را غریبه می‌کند با هر آن چه در قلبت زمانی آشناترین بوده. برای من حالا همه چیز غریبه است، تله‌ی تنهایی حتی کلماتم را شکسته‌ است. بریده بریده حرف می‌زنم، اغلب حتی حرفی برای گفتن ندارم، نوشتن هم که دیگر فراموش شده است، چون مگر چیزی ارزش گفتن و ثبت کردن دارد؟! من حتی نمی‌دانم که هستم، دختری که روزی از کج بودن درخت خانه‌ی همسایه داستان و جستار می‌نوشت، حالا گوشه‌ای نشسته، این همه انفعال را به چیزهایی نسبت می‌دهد که وجود ندارند، مانند میله‌های زندانی که هر روز به خود نزدیک‌ترش می‌کند.

 

خوشحالم که این حرف‌ها را کسی نخواهد خواند، با وجود این من همیشه عادت کرده‌ام وقتی می‌نویسم کسی را تصور کنم، کسی که همان روز با اشتیاق نوشته‌ام را می‌خواند. اما حالا مدت‌‌هاست خوب می‌فهمم که تنها مشتاقِ زندگی من، خودم هستم! و شاید این هم دلیلی بود که دیگر ننوشتم.

روبه رو شدن با این واقعیت بدیهی که “هرکسی به تنهایی در دنیای خودش زندگی می‌کند”، باعث شده احساس تنهایی چنان احاطه‌ام کند که برای رفعش دیگر حتی نتوانم وانمود کنم که تنها نیستم‌. از همه دور شده‌ام و احساس می‌کنم به سختی شخصی را بیش از معمول دوست خواهم داشت، چیزی مانند عشق…
این روزها سعی می‌کنم با آدم‌هایی آشنا شوم برای بودن تا همیشه، حالا به نظرم فقط چنین رابطه‌ای ارزش بیرون آمدن از حسِ مدام و “بدیهی” تنهایی را دارد. شاید اشتباه می‌کنم، اما حالا فکر می‌کنم تنها راه واقعا خوشحال شدنم بودنِ کسی‌ست که می‌دانم لااقل تلاش می‌کند تا ابد بماند.
ولی حتی در این راه چنان توی چاله افتاده‌ام که هروقت به آن فکر می‌کنم قلبم از سینه می‌افتد پایین، انگار که هیچ‌وقت آنجا نبوده، انگار که هیچ‌وقت کسی را در خودش جای نخواهد داد و انگار که من راست می‌گفتم “دوست داشتن کشکه!”…

می‌بینی که چطور حرف‌های ما چماق می‌شوند و می‌خورند توی سرِ خودمان؟ نه، دوست من که اینجا را هیچ‌وقت نخواهی خواند، دوست داشتن کشک نیست، من اشتباه می‌کردم. “دوست نداشتن”، این روزها چنان دماری از روزم در آورده که حالا حتی من هم دنبال همان کشکم که بسابمش! دوست داشتن بزرگ است، دوست داشتن شروع همه‌ی چیزهای ارزشمند است، دوست داشتن همان چیزی‌ست که برای آن زندگی می‌کنیم. شاید بهتر بود به تو می‌گفتم “این، دوست داشتن نیست!”، شاید بهتر بود در معنای دوست داشتن تجدید نظر کنیم.

 

من حالا دیرتر دوست می‌دارم، حالا بیشتر به درستیِ آن فکر میکنم. مدام با خودم تکرار میکنم “اصلا واقعیت علاقه چیست؟” من به شخصه نمی‌توانم بپذیرم که شخصی را می‌شود فقط به خاطر وجودش دوست داشت، من که خدا نیستم! یا چه می‌دانم من آیا مادرم؟! نه، من آدم‌ها را به خاطر چیزی دوست دارم که از آن‌ها می‌بینم، به خاطر چیزی که از من می‌سازند و چیزی که از آن‌ها می‌سازم، به خاطر این سازش‌ها و حرف‌ها و سکوت‌ها، به خاطر چیزی خیلی بالاتر از “فقط بودن”.

حالا در آرزوی کسی هستم که اینطور دوستش داشته باشم. گرچه خیلی مرا می‌ترساند، اینکه آیا می‌توان به این آرزوها و امیدها دل بست؟ می‌شود به این احساس‌ها و عقلانیت‌ها اعتماد کرد؟! مدتی‌ شده آدمیزاد چنان برایم غیرقابل اتکاست که حتی تار مویی به چیزی جز حرف خدا اطمینان ندارم. هنوز می‌آموزم اما می‌دانم برای جلو رفتن نمی‌توانم آنقدر به چیزی که فکر میکنم حالا هستم امیدی داشته باشم، می‌دانم که فردا ممکن است آنقدر با امروز تفاوت داشته باشم که دیگر حتی باور نکنم دیروز چنان انسانی بوده‌ام. من می‌دانم که آنقدر تغییر خواهم کرد تا همه‌ی چیزهایی را که می‌دانم و احساس می‌کنم زیر سوال ببرم.

 

اما باز پیش می‌روم، می‌روم به سوی دوست داشتن، شاید جایی خدا کسی را نشانم داد که هر روز از میان تغییرات زیادی که میکنم، خودم را پیدا کند و نشانم بدهد، یا حداقل به من بیاموز که چطور خودم برای خودم چنین کاری بکنم…

2 پاسخ

  1. امروز دوازدهم مردادماه یکهزار و چهارصد و دو خورشیدی
    خانم مودی عزیز، سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد. خوشحالم باز هم مینویسید. بنویسید. باز هم بنویسید. و باز هم. بگذارید این احساسات فوران کنند و به بیرون پرتاب شوند.
    این خاصیت نوشتن است. تصور و تخیل شخصی که نوشته را میخواند. شاید این یک جور تقلا باشد. برای دیده شدن. برای شنیده شدن. شاید هم برای دوست داشته شدن. احساسات متناقض و متضاد. پر بیراه نخواهد بود اگر بگویم درک میکنم. خودم مدتهاست درگیر این گونه احساسات هستم، با شدت های متغیر (کم میشوند و گاهی بیسار غلیظ هستند).
    بله، تنها مشتاق زندگی خود شما هستید…
    نامه ها (یا همین نوشته ها) همان کارکرد کتابها را دارند. با یک تفاوت کوچک: در کتابها واژه های دیگران است که پناهمان میشوند و در نوشته ها معمولا واژه های خودمان.
    در بازی قایم باشک، پنهان میشویم به امید آنکه پیدایمان کنند. نوشتن هم به نظرم همین حس را دارد. شوق کشف شدن، شوق پیدا شدن. انگاری خودم را در نوشته هایم گم میکنم تا شاید آنجا کسی مرا پیدا کند. سوک سوک! دیدمت!
    از فلسفه خوشم نمی آید. قدرت تخیل را از آدم میگیرد. در فلسفه قدرت در کلمات نهفته است و باید به کلمات فکر کرد. در نوشتن هم شاید این گونه باشد (بدون واژه ها نمیتوانیم حرفمان را به دیگران بفهمانیم). اما تخیل را بیشتر دوست دارم. فلسفه درگیری ذهنی ایجاد میکند. همه چیز از یک پرسش ساده آغاز میشود. یک آدم معمولی ممکن است از خودش بپرسد که آیا تماشای یک نمایش بدون تهیه بلیط کار درستی است؟ و اما یک فیلسوف میپرسد چه چیزی باعث درست یا غلط بودن عملی میشود؟
    اگر با یک فیلسوف بنشینید و بگویید دنبال کسی هستم که دوست دارم مرا به خاطر خودم دوست داشته باشد، احتمالا پاسخ میدهد چرا باید دوست داشته شویم؟ دوست داشتن یعنی چه و چرا یک نفر باید شخص دیگری را دوست بدارد؟
    نکته های زیادی وجود دارد. هر چه قدر هم تنها باشیم، هر چه قدر هم دور از اجتماع، هیچ کس نمیتواند در تنهایی کاملا یک انسان باشد. ما یکدیگر را به انسان تبدیل میکنیم. انسانیت مانند یک بیماری به ما منتقل شده است…
    امیدوارم آدمهایی را پیدا کنید که در کنارشان حس خوب و خوشایند داشته باشید. آدمهایی برای مدت طولانی. بهترین ها را برایتان آرزو دارم.
    ارادتمند شما،
    کرگدن صورتی
    پانویس ۱٫ یکی از تله هایی که به شدت با آن درگیرم، کمالگرایی است و انگاری نمیگذارد حرکت کنم. احساس میکنم قسمتی از آن را در این نوشته شما میبینم.
    پانویس ۲٫ اینکه واژگان خود روی سر خودمان پتک شوند، برای من هم اتفاق افتاده است.
    پانویس۳٫ خوشحالم که مینویسید، باز هم بنویسید. ادامه بدهید…

    1. سلام، برایم هیجان زیادی داشت دیدنِ دوباره نامه‌های شما، کرگدن صورتی عزیز، دوست قدیمی :))) فکر کنم واقعا دوباره شروع کرده‌ام به نوشتن، برای خودم، یک گوشه که کسی به آن سری نمی‌زند. ببین چقدر لذت بخش است که دوستی بدون دعوت یادی از من کرده، حالا به پهنای صورت می‌خندم.. ممنون از نامه‌ی قشنگتان، خواندنش خوشحالم کرد، مثل همیشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *