امروز فهمیدم(۲)

یکی از دوستانم چندوقت پیش حرفی زد که پس از آن ماه‌هاست نتوانسته‌ام چیز درستی بنویسم و حتی نتوانسته‌ام حرفی جدید برای گفتن داشته باشم. حالتی که به آن قفل مغزی می‌گویم در تمام این مدت به شکل آگاهانه‌ای بر من چیره بود، آن را مدام حس می‌کردم و نمی‌خواستم کاری بکنم. یک حرف این را به سرم آورد، نه حرفی بی‌رحمانه و نه حرفی غیرمعمول، بلکه‌ واقعیتی ساده، حرفی که به من یادآوری می‌کرد نمی‌دانم با خودم چند چندم!

در کتاب‌فروشی سرخوشانه میان قفسه‌های کتاب می‌پریدم و تک‌تک به کتاب‌هایی که پیش از آن خوانده بودم، دست می‌کشیدم و با خنده‌ای که تا بناگوش باز بود رو به او می‌گفتم: “اینو ببین! این عالیه، اینو حتما بخوون.” و همینطور الی‌آخر همه را به او پیشنهاد می‌کردم تا بخواند. مسخِ ردیف‌های بزرگ کتاب، بالا و پایین می‌پریدم که او به شوخی و خنده گفت: “تو چرا همه چی از نظرت عالیه؟!” من ایستادم و دیگر چیزی نگفتم…

 

از آن روز تمام فکر و ذکرم شده این که چه چیز باید عالی باشد و چه چیز نباشد؟ و واقعا چرا گاهی همه چیز از نظر من خوب و عالی می‌نماید و گاه برعکس هیچ‌چیز را نمی‌توانم خوب ببینم؟!

دیروز توی کلاس، وقتی گفتم من واقعا نمی‌دانم چه چیز را هنر بدانم و چه چیز را نه، استاد از داشتن معیارهای زیبایی‌شناسانه حرف زد. او زیبایی را محور همه چیز می‌دانست و به سخنی از داستایوسکی اشاره کرد که زیبایی را نجات بخش بشر می‌داند. او گفت که همه چیز از آنجایی شروع می‌شود که تو بدانی زیبایی واقعا چیست، و من ناگهان یاد آن روز توی کتاب‌فروشی افتادم، و حرفی که باعث شد مدت‌ها ندانم آیا چیزی که می‌نویسم و می‌خوانم و حتی حرفی که می‌زنم، واقعا ارزش نوشته شدن، خوانده شدن و یا شنیده شدن دارد؟ و آیا زندگی من، جز نوشتن و خواندن و حرف زدن است؟ این شد که چنین حرف به‌نظر بی‌اهمیتی، زندگی مرا متوقف کرد!

من فکر می‌کنم که زندگی تنها زمانی ارزش زیستن دارد که انسان اطلاعاتی را دریافت کرده و یا ارائه بدهد. او بدون ورودی و خروجی واقعا انسان نیست، بلکه گنجه‌ای قفل شده به روی آیندگان است که بهترین سرنوشت برای او دفن شدن در اعماق تاریخ و فراموشی‌ست، سرنوشتی که در انتظار اغلب ابنا بشر است.
اما سوالی که مدتی‌ست اینطور دیوانه‌وار به ذهن من می‌کوبد این است که چطور باید اطلاعات ورودی و خروجی را ارزش‌گذاری کرد؟ چطور باید حرف زد، چه چیز را باید خواند و چه چیز را باید نوشت؟! و کدامشان را باید دوست داشت و ارزشمند شمرد؟ و آیا مسئله‌ی ارزشمند برای همه‌ی انسان‌ها یکی باید باشد یا به قول نیچه باید از زوایای مختلف دید و همه را از این حیث هنرمند و یا دارای سبک و سیاقی شخصی دانست؟!

این‌ سوالات مخصوصا در این دوره‌ی پرکاری که درگیر کارکردن روی ایده‌های جدید و فکر کردن به نوشته‌ها و آثار دوستان و هنرمندان تازه‌کار اطرافم هستم، به ذهنم هجوم آورده‌اند؛ اینکه باید با بیخیالی از مسائل بیان شده توسط دیگران گذشت و همه‌چیز را در این دنیای پوچ، بی‌خود و بی‌جهت دانست و یا اینکه باید ایستاد، فکر کرد و هنر را در همه چیز جست…

 

و اما امروز که کلمه‌ی “معیارهای زیبایی‌شناسانه” را شنیدم، ناگهان با خود گفتم این اولین قدمی‌ست که من باید بردارم. من باید جهان را به دنبال جواب سوالاتم زیر و رو کنم، شب و روز بخوانم و ببینم و بشنوم تا روزی بتوانم با اطمینان بگویم چه چیز از منظر من زیباست و چه چیز را واقعا دوست دارم. آن موقع است که می‌توانم نه فقط از منظر خودم، بلکه از منظر جهان و تاریخ هنر زیبایی‌ها را شناخته و بررسی کنم، آن موقع است که می‌شود گفت حرفی که برای گفتن به دنیا آماده کرده‌ام ارزش شنیدن را دارد.
تا آن روز، خواهم نوشت، فیلم‌ خواهم ساخت و نقاشی خواهم کشید اما نه به آن عنوان که قرار است از میان نقش‌های من، جهان‌بینی واضح یک انسان عادی و یا حتی تقلیدی از فیلسوفان بزرگ به کسی منتقل شود.

تا آن زمان جهان‌بینی من تردید و جست‌و‌جو، تکرار و تمرین خواهد بود و تعلیق، و امید است که پیش از مرگ بتوانم به کودکان جمع شده در کنار بالینم بگویم که “من چیزی را به معنای واقعی، زیبا می‌دیده‌ام.”

4 پاسخ

      1. بسیار زیبا بود
        پایان بندی مناسب و تاثیر گذار
        و اینکه توی کنکاش فکری تون ما روسهیم کردید حس هم ذات پنداری رو در مخاطب زنده میکرد که بی شک این هم از نقاط قوت کار بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *