به حقیقت فکر می‌کنم.

وقتی چربیِ اضافه، روی پوست صورتم نیست، خوشحال‌ترم! صورتم را شستم و حالا روی تخت توی تاریکی نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که اگر صفحه‌ی گوشی‌ام سفید بود خوشحال‌تر نمی‌شدم؟ یا اگر حالا به جای این شلوار آن یکی شلوار گشاد‌تر و آن زیرپوش راحت‌تر را پوشیده بودم، احساس خوشبختی بیشتری نمی‌کردم؟ یا اینکه اگر به جای هندزفری یک لیوان آب روی میز کنار تختم می‌بود باعث نمی‌شد حالا احساس بهتری به روزم داشته باشم؟ یا اگر امروز ظرف‌ها را زودتر می‌شستم فکر نمی‌کردم که چقدر همه چیز خوب و درست پیش می‌رود؟ یا اگر یکی دو ساعت کمتر فیلم می‌دیدم و به جایش درسم را می‌خواندم، باعث نمیشد که حالا فکر کنم آسمان زیر پای من است؟ چه لبخندها که میشد خیلی راحت‌ خریدشان!

 

آدمیزاد همین است! دیوانه و سرخوش، مثل اینکه با کوچک‌ترین چیزها خودش را بزرگ احساس می‌کند‌.

آیا این جمله‌ مرا یاد مفهومی نمی‌اندازد که باید با کوچک‌ترین چیزها شاد بود؟! خب، اشتباه می‌کنم، این چیزی نیست که می‌خواهم به آن فکر کنم. دوست دارم امشب دوباره بخندم به این آدمیزاد احمق که اینطور توی دست زمانه مانند گلوله‌ای کاغذی پیچ می‌خورد و نمی‌داد که خوشی و غمش فقط به همین مچاله یا صاف شدن در بازی‌ای دو روزه وابسته است.

شاید همین است که خدا گفته مومنان محزون نمی‌شوند، مومنان می‌دانند که مچاله شدن احمقانه و بیهوده است، مومنان درکش کرده‌اند. همین است که خدا گفته نگرانی و اضطراب نوعی شرک است، به این معنا که انسان حقیقت زندگی را درک نکرده، ماهیت دنیا و وجود خدا را نفهمیده و دارد مدام خودش را فریب می‌دهد.

 

ثبات انسان، به نزدیک شدن به فهمِ واقعیت جهان وابسته است. فهمِ واقعیت جهان، فهمِ دین است. دین را نباید چیزی ماورایی خواند. دین هست تا به ما بگوید قواعد این بازیِ ساخته‌ی خدا، دنیا، چیست و چطور باید در راستای آن حرکت کرد.

گاهی سوالی به سرم می‌زند: اگر من این قوانین را دوست نداشتم چی؟ آن‌وقت باید چه کنم؟ شاید کار درست این است که برخلاف میلم، فقط باید برطبق قانون پیش بروم، مثل وقتی که ماشین با سرعت می‌آید و برای سالم ماندن، قانون واقعی این است که جلویش نپرم!
اما احتمالا جواب درست‌تر این باشد که یکی از همین قوانین، در راستا بودنِ فطرت آدمیزاد با قوانین موجود در جهان آفرینش است، بنابراین نباید هیچ‌چیز، واقعا هیچ‌چیزِ درستی، و یا بهتر بگویم، هیچ واقعیت مطلقی در دنیا، دور از تمایلِ “حقیقی” آدمیزاد باشد.
فقط باید گشت و تمایلات اشتباهی را پیدا کرد که روی حقیقت‌های وجودی را گرفته‌اند، غباری که به راحتی پاک نخواهد شد، چرا که به راحتی بر روحمان ننشسته‌است.

 

این روزها خیلی به این چیزها فکر می‌کنم، انگار که زندگی‌ام در راستای هدفی بزرگ‌تر دوباره دارد شکل می‌گیرد. من باید آنقدر جلو بروم تا به انتهای حقایق دنیا برسم.

خدا جز این، چه از من می‌خواهد؟ و جز خودش چه کسی در این راه مرا هدایت خواهد کرد؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *