دیروز از آن روزها بود که از حد آستانه‌ای یک اعتیاد قدیمی بالا می‌‌روم و زندگی بدون اینکه بدانم و ظاهرا برایم اشکال داشته باشد از دستم در می‌رود‌. این دو هفته‌ با اینکه پرتلاش و قوی بودم اما فهمیدم زیاد بین فاصله‌ی درس‌هام فکر و خیال کرده‌ام، تا اینکه دیروز یک‌دفعه همه چیز از دستم در رفت و خسته بودم از زندگی کردن!

همیشه همینطور می‌شود، اینقدر احساسات خوبم را معطوف به چیزی می‌کنم که وجود ندارد تا اینکه ناگهان می‌بینم من مانده‌ام و زندگی خالی و بی‌حالی که تمام مدت ناخودآگاه برای فرار از روبه‌رو شدن با آن در رویاهایم زندگی می‌کرده‌ام.
امروز با خودم فکر کردم، هروقت که واقعا از زندگی و چیزی که اطرافم می‌گذرد راضی نیستم اینطوری می‌شوم، هروقت که واقعا احساس تنهایی می‌کنم، وقتی می‌خواهم کسی مرا واقعا ببیند، وقتی واقعا “خودم” را نمی‌بینم، روزها اینطور پیش می‌رود.

من زندگی را پرهیجان‌تر و پر‌عشق‌تر و پرتاب‌تر از این که هست می‌پسندم، من زندگی را اینقدر زوری نمی‌خواهم. اما به قول آن روانشناس غریبه، چه چیز اینجا زوری‌ست؟ مگر نه اینکه من همه‌ی این‌ها را انتخاب کرده‌ام؟ “آیا واقعا، خودم، احساساتم و چیزی که هستم را می‌بینم؟”

امروز قدغن کردم که فکر اضافه‌ای در کار باشد. هرگونه خیال حتی راجع به کارهای فردا و عاقبتِ یک هفته‌ی دیگر و همه‌ی این رویاهای بزرگ و کوچک که برای فرار از اضطراب سال‌هاست به آن‌ها پناه می‌برم، امروز قدغن بود.
من در طول این چند سال اخیر خیلی روزها خیال‌پردازی را قدغن کرده‌ام ولی حالا که فکر می‌کنم هیچ‌وقت اینقدر تمام و کمال نبوده. همیشه حداقل راجع به رفتار و گفتار فردا، کارهایی که خواهم کرد و نخواهم کرد، همه‌ی اتفاقاتی که حتی در بی‌اهمیت‌ترین رویداد روزم خواهد افتاد، خیال میکرده‌ام، با خودم حرف می‌زدم، شبیه سازی می‌کردم و هرکاری می‌کردم تا شاید کمی از درد ناشناخته بودنِ آینده بکاهم. ولی آن خیالاتی را که شده بود منبع شادی و حس خوب و تنها همان‌ها که امید روزهایم شده بود، آن‌ها را خیلی وقت پیش هم قدغن می‌کردم، گرچه باز این اواخر رها شده بودم اما خوب آگاهم به اینکه این عادت چقدر برایم همیشه مخرب بوده‌است.
اما امروز همه چیز قدغن بود، اینکه به جز “من” در این لحظه و افکارم در این لحظه و کاری که در این لحظه می‌کنم و کاری که در این لحظه دوست دارم بکنم، چیز دیگری نباید باشد.

دیدم لحظه‌هایم چقدر خالی‌ شدند، من ماندم و دوباره “درد لحظه”! بارها به رواشناس‌ غریبه گفته‌ام “کلافه‌ام از این درد لحظه، من این را نمی‌توانم به دوش بکشم، من نیاز به راهی برای فرار دارم”، او نگاه می‌کند و می‌گوید: “خودت چی؟ خودت را می‌بینی کوثر؟”

خودِ من کیست اصلا؟ خودِ من جز در این لحظه کجا می‌تواند “قرار” داشته باشد؟ و همین را هم از او گرفته‌اند. خود من نمی‌تواند اینجا آرام بگیرد، باید برود، برود به جایی دور، جایی توی خیال‌ها که او تنها نیست، کسی همیشه او را می‌بیند، خوشی‌هایی دارد که با کسی شریکش می‌شود، خبرهایی دارد که برای کسی مهم است، دردهایی دارد که با کسی قسمتش می‌کند، او توی خیال‌هاش احساس می‌کند که وجود دارد.

“ولی حالا وجود داری؟ خودت را می‌بینی؟”

داشتم می‌گفتم، امروز همه چیز قدغن بود، او مجبور بود همین‌جا باشد، در همین لحظه، برای همین از خودش فرار کرد!

همه را مجبور کرد توی هال ساکت باشند، با هندزفری تلویزیون ببینند، با هم آرام حرف بزنند تا او بتواند همان گوشه کنار آن‌ها درس بخواند، چون وقتی می‌رفت توی اتاق نمی‌توانست با خودش حرف نزند، یا کسی را تصور نکند که دارد برای او چیزی را از زندگی‌اش یا راجع به احساساتش توضیح می‌دهد، در حالی که حتی توی همین تصویر دختری‌ست که به کسی نیاز ندارد، نه برای توضیح دادن احساساتش به او، نه برای دوست داشتن و نه برای دوست داشته شدن. (شاید این همان تصویری باشد که بقیه حالا از او می‌بینند اما او وقتی خودش را توی خیالاتش رها می‌کند، می‌بیند که اینطور نیست، می‌بیند که چقدر نیاز به هم‌صحبت، نیاز به دوستی واقعی دارد. نیازهای سربسته توی خیال‌های زیبا ناگهان پیدا می‌شوند.)

او همه‌ی ساعت‌ها را امروز اینطور گذراند، نگذاشت تنها بگذارندش، حتی موقع دستشویی رفتن زود زود کارش را می‌کرد و بیرون می‌آمد، بالاخره آنجا فکرزاترین اتاق خانه بود، او نمی‌خواست فکر کند. امروز حتی وقتی وسط درس خواندن ساکت می‌شد و می‌رفت توی فکر زود شروع می‌کرد به آواز خواندن و مسخره بازی تا صداهای توی سرش را نشنود. امروز حسابی از خودش دور شده بود.

ولی آیا اگر خودش را می‌دید چیزی هم فرق می‌کرد؟

شب‌تر که شد، او دوباره توی آینه نگاه کرد، دید امشب خیلی قشنگ‌تر است، با اینکه صورتش معلوم نیست به خاطر چی کلی جوش زده یا موهای مزاحم بالای لب و بین ابروها دوباره درآمده! خنده‌ام گرفت، او خندید و بعد ناگهان “خودم” را می‌دیدم.

امشب احساس نکردم باید زود برای زیباتر شدن کاری بکنم. بعد فکر کردم شاید هم یک روز، دیگر احساس نکنم باید زود لحظه‌ها را پر کنم تا برای نفس کشیدن جایی باشد! شاید لحظه‌های کج و کوله و بی‌اساسِ زندگی‌ام یک حالِ خوب پیدا کردند، شاید امید را یافتم.

من آنجا ایستادم و تصمیم گرفتم دیگر به چیزی جز این لحظه فکر نکنم، شاید این باعث شود به خاطر فشاری که “درد لحظه‌”های خالی دارد، بگردم و چیزی را پیدا کنم که لحظه‌ها را تسکین دهد. این سال‌ها از این چالش حیاتیِ زندگی شانه خالی کردم، حالا دیگر نمی‌شود اینطور زندگی کرد.

اول فکر کردم خب حالا وقت خواب است، چطور می‌شود وقت خواب به دنیاهای خیال پرواز نکرد؟ چیزی در ذهنم زود گفت: این سفر را باید با کلمات شروع کرد، دوباره باید خواند، دوباره باید نوشت.
باید بنویسم، باید به واقعیت چنگ بزنم، باید بنویسم تا زنده بمانند. من امشب برای مرگ و زندگیِ “لحظه‌ها” تلاش می‌کنم.

2 پاسخ

  1. یک چالش روانشناختی رو با دقت و تمرکز زیاد واکاوی کردی و خیلی خوب تونستی اون شکاف‌های خیالات رو توصیف کنی.
    به غیر از اون یه پختگی قشنگی تو قلمت هست.
    قبلا انگار وقتی می‌نوشتی فقط واگویه‌هاتو تند و تند بیان می‌کردی و مخاطبت برات اهمیت نداشت.
    اما حالا قشنگ یه مطلب جوندار و مخاطب پسند نوشتی و دلیل این رشد در قلم، تعالی فکری توئه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *