امروز فهمیدم (۱)

اول

صداها توی سرم‌ می‌پیچد. مامان حرف خاله را تایید می‌کند و دایی از این می‌گوید که همیشه حق و انصاف را رعایت کرده‌است. بابا می‌گوید که بله باید عدالت را رعایت کنید و زمان نگه‌‌داری از بابایتان را بین هم درست تقسیم کنید. شوهرخاله تاییدش می‌کند. دایی می‌گوید که این کار را می‌کند و خواهد کرد! مامان‌بزرگ گوش‌هایش سنگین است می‌پرسد: “چی می‌‌گویید؟”، بابا می‌گوید چیز خاصی نمی‌گوییم. او نمی‌شنود. خاله می‌گوید شما یک بار دیگر هم این حرف‌ها را زده‌اید، شما حق و انصاف را رعایت نمی‌کنید! دایی مخالفت می‌کند، مامان خنده‌ای عصبی می‌کند، مامان‌بزرگ می‌گوید: “چی می‌گویید؟”، دایی می‌گوید راجع به مدرسه حرف می‌زنیم. او نمی‌شنود. بابا می‌گوید از نظر خودتان کارتان درست است؟ خاله حرف می‌زند، مامان چیزی می‌گوید، شوهرخاله می‌خندد، بابا سر تکان می‌دهد، مامان بزرگ می‌گوید: “چی می‌گویید؟”، همه ساکت می‌شوند.

و من فکر می‌کنم، این روزها مدام به این فکر‌ می‌کنم، که آیا واقعا این حرف‌ها ارزشش را دارد؟!

 

دوم

این که چه چیز ارزشمند است و چه چیز اهمیتی ندارد، همیشه برایم مسئله‌ای مبهم بوده‌است.

شما فرض کنید میان جزیره‌ای با عده‌ای بومی گیر افتاده‌اید، نمی‌دانید کِی از آن‌جا نجات پیدا خواهید کرد و از طرفی می‌دانید قطعا روزی کسی به سراغتان خواهد آمد و در آن موقع دیگر هیچ سر و کاری با افرادی که حالا تنها همدم‌های شما هستند نخواهید داشت، چیزهایی که به دست آورده‌اید را نمی‌توانید با خودتان ببرید و هیچ‌ خاطره‌ی خاصی از این روزها را هم برای کسی تعریف نخواهید کرد.
انگار زندگی در این جزیره، شامل روزهای فراموش‌‌شده‌ای‌ست که هیچ‌کس از شما حتی چیزی راجع به آن‌ نخواهد پرسید.
فقط یک‌ نکته راجع به اینجا وجود دارد، اعمالی که شما اینجا انجام می‌دهید به نحوی روی زندگی‌تان در همین‌جا اثرگذار خواهد بود، به این صورت که اگر خطایی کردید باید جوابش را پس بدهید و خوبی‌ها نیز برایتان غذا و وسایل راحتی فراهم می‌‌آورد.

در چنین مکانی، آیا “هدف” معنایی پیدا می‌کند؟ آیا به دست آوردن چیزی، و یا معاشرت و حرف زدن از یک سری مسائل مهم است؟ آیا احساس شما به پدیده‌ها برای کس دیگری مهم است؟ آیا اصلا برایتان اهمیتی دارد که کسی را بشناسید و یا دوستش بدارید؟ آیا این عشق و علاقه، به جدایی پس از آن می‌ارزد؟ آیا اصلا همه‌ی این کارها، احساسات و حرف‌ها ارزشش را دارد؟

 

سوم

اگر مدام چنین سوالاتی از خودتان بپرسید چقدر احتمال دارد که همه چیز را رها کرده و فقط به عیش و نوش بپردازید؟ آیا این باعث نمی‌شود که از امتیازات اولیه‌ی زندگی، مثل خور و خواب مناسب محروم شوید و از هیچ‌چیز لذت نبرید؟

و اما پس از اینکه همه چیز برایتان فراهم شد، پس از اینکه از بهترین چیزها داشتید و با بهترین افراد دمخور شدید، وقتی به لحظه‌ی خداحافظی فکر می‌کنید، چه احساسی خواهید داشت؟ حس خوشایندی نیست، نه؟

 

چهارم

معنا چیست؟ برای تمام این سوالات تنها یک جواب هست و آن معناست.

معنا چیست؟! آیا به وسیله‌ی معنا می‌شود به رنج از دست‌دادن غلبه کرد؟ آیا می‌شود ارزشی برای حرف‌ها و رفتارهای سطحی یافت؟ و یا اینکه تشخیص داد چه چیز واقعا اهمیت دارد و چه چیز نه؟! می‌شود فهمید که چه چیز سطحی‌ست و چه چیز عمیق؟

معنا واقعا چیست؟ شاید معنا صاحب همان صدایی‌ست که توی سرت فریاد می‌زند: “هیییس، این چیزها که می‌گویی فقط وقت تلف‌ کردن است” یا اینکه می‌گوید: “ادامه بده، این کارها می‌تواند دنیایی را نجات دهد!”

 

پنجم

ما نجات دنیای‌مان را در چه چیز می‌بینیم؟!
شاید پاسخ این سوال همان معنای زندگی باشد. شاید هم معنای زندگی همین تقلای پیوسته به دنبال معنایی، انگیزه‌ای و یا محرکی برای نفس کشیدن است.

شاید، شاید، شاید… چه چیز واقعا درست است و چه چیز غلط؟ کسی چه می‌‌داند؟!

 

 

پی‌نوشت: این یادداشت صرفا برای این بود که تو سوالاتی از خودت بپرسی. این سوالات شاید هر روز در ذهنت تکرار می‌شوند، شاید هم برای اولین بار بهشان فکر می‌کنی، شاید به آن‌ها اهمیت نمی‌دهی، شاید پاسخی برایشان داری، شاید سردرگمت می‌‌کنند، شاید به نظرت احمقانه می‌آیند، شاید صرفا فکر کردن را یک سرگرمی و یا کار افرادی خاص می‌دانی، شاید هم مدام فکر کرده و هیچ‌وقت به نتیجه‌ای نرسیده‌اید و…

شاید، شاید، شاید… تو واقعا چه کسی هستی و برای گذران این روزها، به چه متوسل شده‌ای؟ کسی چه می‌داند؟!

6 پاسخ

  1. واقعا معنای زندگی چیزی به جز مبارزه نیست. اینکه جایی رو تحویل بگیری و اونجا رو به محل بهتری تبدیل کنی. اینکه اثر بذاری ….
    یک نوشته منسجم و نسبتا فلسفی و تامل برانگیز👌
    بدون اضافات بیهوده
    فقط عکسو بذار سمت راست یا چپ که کنارش متن بیاد

  2. سلام با بخش اول نوشته تون من به گذشته سفر کردم.
    با پی نوشت تون و اینکه خطاب تو را به کار برده بودید به این فکر کردم که دقیقا واگویی از دید دوم شخص و سوم شخص می تواند در کنترل افکارمان مفید باشد
    موفق باشید

  3. برای من معنا از دل خطر کردن و کار بیهوده کردن و درد ملال رو کشیدن می‌گذره! بعد از هر بار سقوط به قعر ناامیدی‌ و ناکامی‌ها طوری دوباره آدم عروج می‌کنه و به بالا برمی‌گرده که انگار زندگی و معناش میشه یه حرکت بی‌وقفه نوسانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *